دیشب در نهایت تنهایی به کنج خرابه دلم پناه بردم آنجا که از یار و

 یاوری خبری نبود من بودم و خدا نه ...خدا هم نبود شاید


اینگونه پنداشتم که خسته تر از دیروز و فردایم .خرابه ی دلم

سالهاست که بر شادیهای وجودم آوار شده است سالهاست

 

گونه هایم نوازش گر اشک های بی پناه دوران

 تنهایست ...سالهاست شانه های غم پناه سر سرگردان من شده

است

کجایی؟؟؟...چرا همه جایی و هیچ جا تو را نمیبینم و تو را حس

 نمی کنم مرا به چه جرم می آزمایی ؟؟؟من طاقت

 

این همه مجازات تو را ندارم....مرا یارای بی مهریت نیست.....با

 اینکه سالهاست از تو دورم و سالهاست با تو فاصله دارم

 

و همیشه می رنجانمت و تو را دورتر می کنم از

 خویش ...اما...طاقت مقابله به مثله تو را ندارم زود خم می شوم و

 فرو میریزم

همیشه گفتند بزرگی و به یقین بزرگتر از همه چیز و همه کسی و

منه حقیر را به وسعت بزرگی خویش می بخشی

 

....گاه از شدت خشم فرو خورده ی آتشین وجودم چنگی به

 آسمانت میزنم ...حتی ....آسمان هم به حال من میگرید

 

مرا یارای بی مهریت نیست ....به من نگاه کن ...به من ...به بنده ی

 وا

مانده در پس ثانیه های از نفس افتاده ی عمر خسته تر از

خویش ...به من

 نگاه کن ...هر چند تو از خویش دلگیر ساخته ام هر چند تورا

 فراموش کردم

 و به موقع نیاز سراغت را گرفتم هر چند تو را از خویش

راندم ...تو...آری

 

 تو...بزرگی و بخشنده و من ..ناتوام و ضعیف..

 

.همیشه حس می کردم به در خانه ات می آیم و

 دست خالی بر می گردم اما به خداوندیت سوگند

 اینگونه نبود میدانستم که در پشت در خانه ای دلم

 به انتظار بنده ی حقیری چون منی که در به رویت

 بگشاییم و بخوانمت ..

.اما با اینکه می دانستم به سویت نمی آمدم تو

پشت در می ماندی و همه چیزم را دیدی و وقتی

 در ر اگشودم خودت را کور خواندی ....چرا؟؟؟؟چرا عذابم را با

بخششت افزون

 

 تر میکنی

؟

چرا دوریت به یک گونه  و نزدیکیت به گونه ای دیگرمرا می

 

سوزاند؟....چرا نمی توانم بی خیال تو دنیایت زندگی کنم ...چرا

 قفس دنیا مرا می فشارد و رها نمی کند.

 

 ...چرا پر پروازم را شکستی؟...این چه حکمتیست و چه

 عدالتیست؟.....چرا به من قدرت جسارت به خودت را

 میدهی؟...چرا لبانم طعم سیلی پر مهرت را نمی چشد؟.

.

.چرا جواب این همه چرائیم را نمی دهی؟....این چه رفتاریست که

 با بند  ی  بی  چیز و ناتوانت داری؟....از چه بنالم به

 درگاهت .....من از همه چیزو همه کس دلگیر و شاکیم ..

 

.از تو...از آسمان از زمین از دریا از درختانی که نمی توانند از جوهر

دریا کمک بگیرند وبه صفحه ی آسمان ناله هایم را بنویسند از کوه

 که پژواک صدایم را به تو نمی رساند....خسته ام ...به جان ناکامی

 یک عشق نافرجام ...به خود خودت سوگند

 

....هرچه بودم و هستم نمیخواهم و نمیتوانم به قیمت از دست

 دادنت زندگی کنم...پس...به آسمان و زمینت و به مقربان درگاهت

 قسم ...کافیست ؟...هر چه آزمودی کافیست ؟..

 

.میدانم که تا دمی به دمم میدمد مرا می آزمایی...اما... معبود

 من .....من ضعیف تر و ناتوان تر از انچه بودم که تو می پنداشتی..

 

.وا مانده ام و از نفس افتاده ....این برگ سرگردان را که کولی وش

 در کوچه پس کوچه های دل راه گم کرده را دریاب....مرا دریاب قبل

 از آنکه از سوزش بادهای آتشینت بسوزم مرا دریاب............